اگر مي دانستم کجايي...
نوشته شده توسط : منتظر

اگر مي دانستم کجايي...

... ستاره هاي آسمان را برايت گلچين و گونه هايم را فرش راه تو مي کردم.
... به همه اقيانوسها، به همه درياها، به همه صحراها و به همه کهکشانها پلي مي بستم تا اولين باغبان گلچين گل وجود تو کردم.
... به شوق ديدارت پاي در راه مي نهادم تا اگر شده يک لحظه چهره نوراني تو را زيارت کنم و دردهاي ناگفته خود را به تو بازگو کنم.
... دل از دنيا و ظواهر زودگذرش مي کندم و به سوي تو مي آمدم و سختيهاي راه را به جان و دل پذيرا مي شدم.
... از ناکجاي وجود بي مقدارم تا آستان بي کران کوي تو، در ميان سيلاب اشک پلي از نياز مي زدم. پلي از انتظار، از غيبت تا ظهور.
... با شقايقها به ميهماني ات مي آمدم و آنقدر بر در منزلت مي کوفتم تا رخسار پر مهرت را بر من ظاهر سازي.
... تمام مسير رسيدن به تو را با عطر گلهاي صلوات و شبنمهاي عشق مي پوشاندم.
تکتم با دوست

... خويشتن خويش را به رداي سبز و آسماني ات مي آويختم، از ديده سرشک شادي مي ريختم، الماس مهر تو را با بوسه هايم مي آميختم و به هيچ روي دامنت را از دست نمي دادم.

... با پاي دل به سويت مي آمدم و خاک پايت را توتياي ديدگان مي کردم تا چشمهايم که سالها انتظار مقدمت را کشيده اند نور بگيرند.
... بي درنگ و عاشقانه به سويت مي دويدم.
... مي آمدم و کنيز درگاهت مي شدم.
... براي رسيدن به سر کويت مسير صعب العبور انتظار را با پاي پياده طي مي کردم تا به کوچه هاي سبز وصال برسم.
... به سر تپه معراج شقايق مي شتافتم و بر هر رد پايت نرگسي مي کاشتم و پاي هر پنجره اي شعري مي خواندم که بيايي.
... باد را صدا مي زدم تا بوزد و جهانيان را آگاه کند؛ برگ را ورق کرده و خبر خوش يافتنت را بر آن اعلام مي کردم. به خورشيد مي گفتم، تا نورش را پنهان دارد که در سايه شما نور او جلوه اي ندارد.

... سپيدترين ياسها را سنگفرش قدوم مبارکت مي کردم و گلگون ترين شقايقها را بر سينه سفيد کاغذ به تصوير مي کشيدم تا کوچه کوچه هاي شهر را به يمن آمدنت آذين بندم.
... آنقدر مي ايستادم تا بر من بگذري و آشفتگي ام را افزون گرداني.

... سراسيمه به سويت مي شتافتم اگر نمي پذيرفتي، پناهنده ات مي شدم و اگر پناهم نمي دادي ميهمانت، که تو کريمي و پدرانت نيز.

... اگر بر دوش باد مي نشستم و گستره آسمانها را مي پيمودم و ستارگان را چراغ راهم مي ساختم تا بدانجا رسم که تو هستي. آن گاه سجاده را مي گشودم و در آن سحرگاهي که هستي در سکوت فرو رفته تا زمزمه دعايت را بشنود همراه با فرشتگان به تو اقتدا مي کردم.

 

.. درخششهاي فجر اميد را مشعل راه مي کردم و به آفاق نور بار مطلع انوار خيره مي شدم و عاشقانه به کويت مي آمدم تا خاک راهت را توتياي چشم بيمارم کنم.

... ديگر دليلي براي ماندن و فرصتي براي تفکر نداشتم. با کوله باري از عشق به ميهماني شب چشمانت مي آمدم و زير نور مهتاب امنيت، خستگي از تن مي زدودم.






:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست