اینجا دنیاست، دنیای ما
اینجا ظلمت است
تاریکی است
هر چند ستارگانی هم در حال درخشش اند اما هجوم تاریکی و سیاهی مانع نور شده است
صدای مویة مادرانِ داغدیده در دل شب
فریاد کودکان گرسنه درشبهای سرد زمستان
و چهرههای غمگرفته و شرمندة پدران در غروبهای پاییز
هیچ کس دیگر نمی خندد
اینجا تابلوهای لبخند به قیمت نان و خوراک هزاران کودک گرسنه، حراج می شوند
و آنان که حکم می رانند بر مردمان خواب رفته
خدایان زر و زور و ریایند
ما از نسل که هستیم؟
عشق اینجا براحتی یک مبل، خرید و فروش میشود
یهای خون را نمی دانیم
دلهامان کپک زده است
دیگر صدای خنده هیچ بچهای در کوچه نمیآید
آبهای خانههایمان هم یخ بسته است
هوا سردِ سرد است
مادران در خانه نیستند و کودکان مِهر را نمیفهمند
و جوانان در فکرند
دیگر هیچ پروانهای حاضر به ماندن در کنار شمع نیست
و هیچ شمعی تا صبح بیدار نمیماند
چشمانمان دروغ میگوید.
دلها را آسان فروختیم
هیچ چیز واقعی نیست، همه مینالیم
اینجا هیچ کس آرام نمیخوابد
خوابمان هم دروغ شده است
در هیچ باغی خبر از گل نیست
ما غروب را به تماشا ایستاده ایم.
نمی دانم چرا ولی با تاریکی انس گرفته ایم، شعارمان دیروز ، شعار خورشید بود ولی
امروز کم کم خورشید را هم از یاد بردهایم
اما... نه!
... سکه ها را دو رو ضرب کرده اند
یک روی سکه هنوز هست
باغ شقایق هم شاید.
راستی خورشید فراموش شدنی است؟
همین دیروز بود که خورشید رفت
آه چه بد میشود اگر روزی خورشید را به فراموشی بسپاریم
من باورم نیست،
باید صدا زد، باید فریاد کرد
آی مردم دنیا،
آی مادران داغدیده ... آی بچههای گرسنه ، پدران غم گرفته
ای همه آنها که عشق را ، لبخند را و مهر را فراموش کردهاید
یادتان نیست،
دیروز ، آری همین دیروز بر قله آن کوه بلند یک شهاب آسمانی گفت:
منتظر باشید....
مژدگانی ای همه غم دیدهها
ای اهالی زمستان ، بوی بهار حس می شود
ما از نسل نوریم و بهار
خسته دلان! بیدار باش!
آن که می گفتید روزی خواهد آمد
فردا میآید
خوب گوش کنید
صدای پای خورشید میآید
من می شنوم
من می شنوم و ترانه امید سر می دهم
«مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد»
|