حتماً می دانید چند نامه برایتان نوشته ام. کاشکی جواب یکی از آن ها به دستم می رسید. راستی نامه هایم را می خوانید؟ ببخشید اگر در آن ها از خودم می نویسم. از دردها، غصه ها و تنهایی هایم. ببخشید اگر وقتتان را می گیرم و خیلی خودمانی با شما حرف می زنم. من همیشه نامه نوشتن را دوست داشته ام. آدم این طوری حرف هایش را راحت تر می زند.
از شما چه پنهان، چند روز پیش آمده بودیم قم. علی و زینب هم بودند. خیلی دنبال تان گشتیم. خیلی دوست داشتیم شما را ببینیم. غروب که شد، رو به روی حرم، روی نیمکت نشستیم و از گذشته ها حرف زدیم؛ از خاطره ها. وقتی باران بارید، گریه کردیم. البته خیلی بی صدا، مثل شما! همان موقع، تصمیم گرفتم برای شما نامه بنویسم، یک نامه دیگر. وقتی برای شما می¬ نویسم، آرام می شوم و احساس خوبی پیدا می کنم. همان شب، شروع کردم به نوشتن نامه.
نامه که تمام شد، از مسافرخانه بیرون آمدم. زیر باران از کنار آدم ها که رد می شدم، منتظر بودم یک نفر از طرف شما بیاید و آن را از من بگیرد. خیلی دنبال تان گشتم. خیلی دوست داشتم شما را ببینم. آن شب، درهای حرم تا صبح باز بود. کنار یکی از درها نشستم و باز منتظرتان ماندم. راستی، تنهایی چه قدر سخت است.
تنهای تنها بودم. دیگر طاقت نیاوردم. بلند شدم. زیر باران راه افتادم به سمت جمکران. به دلم افتاده بود که خبری می شود. وقتی صدای پسرک فال فروش را شنیدم، مطمئن شدم می خواهید جواب نامه ام را بدهید. به اطرافم نگاه کردم. باران، تندتر از قبل می بارید. دلم لرزید... پسرک می خندید:
ـ آقا! وضو دارید؟
و من فقط چشم هایم را بستم. دست هایم می لرزید. حتماً شما ـ که خودتان نامه های اعمال ما را می خوانید ـ همه چیز را می دانید.
اگر ز کوی تو، بویی به ما رساند باد
به مژده، جام جهان را به باد خواهم داد
نه در برابر چشمی، نه از نظر غایب
نه یاد می کنی از من، نه می روی از یاد
حالا همیشه در تنهایی، به آن شب فکر می کنم. هر هفته می ایم دنبال تان، دنبال آن پسر کوچک و لبخندش. اصلاً قرارمان پای همین شعر، همین اتفاق ناگهان، زیر باران!
من از تو ماه نمی خواهم
من از تو ماه نمی خواهم
این بار می خواهم در وصف تو بنویسم. تویی که شاید هیچ کس به خاطرات ننویسد و به خیال هیچ موجودی، نیایی.
تا الان، شاید هیچ کس طول و عرض تو را پیاده نپیموده تا باورت کند. تا تو را بخواند و از تو بسراید و بنویسد و خاطره لحظه هایت را بپر کند.
اسم تو جاده... جاده ای از جنس تنهایی، از جنس تنها دیدن و از کنارت، پر دغدغه گذشتن. از جنس سکوت، هزار بار سکوت!
نمی دانم شاید از جنس گرییدن، از جنس هزار بار پرسیدن و بی پاسخ ماندن؛ پرسیدن و دست خالی برگشتن؛ پرسیدن و بی قرار شدن؛ پرسیدن و دوباره انتظار؛ پرسیدن و دوباره اضطراب؛ پرسیدن و باز هم شنیدن پاسخی کوتاه:
ـ ...
اسم تو جاده ... جاده ای به سمت روشنایی، ولی چه قدر برای ما طولانی، چه قدر بلند، چه قدر پر انتظار، چه قدر پیچ در پیچ، ولی برای آدم هایی گلچین شده و برای مردانی مثل علی بن مهزیار اهوازی، علامه حلی، سید بحرالعلوم، ابوراجح حمامّی و اسماعیل هرقلی... کوتاه، خالی از هرگونه انتظار، سرشار از دیدار، تهی از تنهایی، پر از مهربانی و عشق.
اسم تو جاده... جاده ای که به روشنی پیوند می خورد؛ با پیشانی آفتاب یکی می شود و به اقیانوس صبح گره می خورد.
من از تو ماه می خواهم. من به انتهای تو می اندیشم. به آن سوی دست های خاکی ات. به پایانی ترین نقطه درخت های توت و چنار و اقاقی ات. به شانه های کوهی در بالا دست تو که از پس آن، آفتاب مهربانی«او» می دمد و «او» یک روزی از روی دل تو رد می شود و برای ما میخک می آورد. تو جاده ای جهانی می شوی. تو جاده ای آسمانی نام می گیری و «او» ما را به خود می¬ خواند. ما از سینه تو می گذریم و در میانه راهت، او را در آغوش خواهیم گرفت.
ای جاده نور! ای تنها! پناه ما کی می اید و پناه گاه ما، چه روزی ما را از زلزله نفس، از طوفان شیطان و از سیل گناه می رهاند؟!
در جاده انتظار، ما در پی دوست
وه دیدن او چه قدر زیبا و نکوست
|